نی‌ نی سایت

وقتی شوهرم به خاطر بچه هوای زن دوم به سرش زد: خلاصه تجربیات نی نی سایتی‌ها


متاسفانه این روزها با موجی از درخواست‌ها روبرو هستم که همگی یک درد مشترک دارند: شوهری که به دلیل نداشتن فرزند یا داشتن فرزند دختر، تصمیم به ازدواج مجدد گرفته است. در این پست، سعی می‌کنم خلاصه‌ای از تجربیات خانم‌های نی نی سایتی را در این زمینه با شما به اشتراک بگذارم تا شاید چراغ راهی باشد برای کسانی که در این شرایط دشوار قرار دارند.

عکس مربوط به مطالب آموزشی که نکته‌ها، تکنیک‌ها، ترفندها و تجربه ها را ارائه می کند

این تجربیات لزوما منعکس‌کننده نظرات شخصی من نیستند و صرفا گردآوری از صحبت‌های کاربران نی نی سایت می‌باشند:

  • ✔️“شوهرم میگه اگه بچه پسر می‌آوردیم این فکرها تو سرش نمی‌افتاد. “
  • ✔️“باورتون میشه بعد از ده سال زندگی مشترک، این حرف رو بهم زد؟ انگار من مقصرم بچه‌دار نمیشیم!”
  • رابطه زناشویی

  • ✔️“میگه فقط یه پسر می‌خواد که اسمش رو زنده نگه داره! انگار من عروسکم!”
  • ✔️“تمام آزمایش‌ها نشون میده مشکل از خودشه، ولی باز هم تقصیر رو میندازه گردن من. “
  • ✔️“تهدید کرده اگه قبول نکنم، بدون اطلاع من میره زن میگیره!”
  • ✔️“خانواده‌اش هم پشتش هستن. همشون میگن حق داره بچه داشته باشه. “
  • ✔️“وکیل گرفتم. گفت باید مهریه‌ات رو بگیری و جدا شی. راه دیگه‌ای نداری. “
  • ✔️“مشاور میگه باید باهاش صحبت کنی و دلیلش رو بفهمی. ولی آخه چه دلیلی بالاتر از اینکه من رو نمی‌خواد؟”
  • ✔️“یه زن صیغه کرده بود. بعد از اینکه فهمیدم، طلاق گرفتم. دیگه نتونستم تحمل کنم. “
  • ✔️“زندگیم جهنم شده. هر روز دعوا و بحث داریم. “
  • ✔️“فکر می‌کردم عاشقمه. الان فهمیدم فقط به فکر خودشه. “
  • ✔️“بهم گفت اگه زن دوم بگیره، من رو هم نگه می‌داره! فکر کرده من چی‌ام؟”
  • ✔️“با گریه و التماس ازش خواستم این کار رو نکنه. ولی فایده‌ای نداشت. “
  • ✔️“میگه برای رضای خدا میخواد به یه زن بی سرپرست کمک کنه! من که باور نمی‌کنم. “
  • ✔️“از لحاظ مالی تامینم می‌کنه، ولی از لحاظ روحی داغونم کرده. “
  • ✔️“رفتم پیش یه مشاور مذهبی. گفت باید باهاش راه بیام و صبر کنم. واقعا نمی‌دونم چیکار کنم. “
  • ✔️“بهم گفت اگه بچه دار نشیم، پیر میشم و دیگه کسی من رو نمیخواد! چقدر بی‌رحمه!”
  • ✔️“تمام پس‌اندازم رو بهش دادم که بره دنبال درمان. ولی اون رفته دنبال زن دوم!”
  • ✔️“تهدید کرده اگه حرفی بزنم، بچه‌هام رو ازم می‌گیره. “
  • ✔️“دلم شکسته. احساس می‌کنم به من خیانت شده. “
  • ✔️“میگه اگه پسر بیاره، همه چیز درست میشه! کاش می‌فهمید که هیچ چیز دیگه مثل قبل نمیشه. “
  • ✔️“بهش گفتم طلاق می‌خوام. گفت باشه، ولی حق حضانت بچه‌هات رو نداری. “
  • ✔️“احساس می‌کنم یه تیکه از وجودم رو از دست دادم. “
  • ✔️“دعا می‌کنم خدا یه معجزه کنه و زندگیم رو نجات بده. “
  • ✔️“تنها چیزی که برام مونده، امید به خداست. “







وقتی شوهرم به خاطر بچه، هووی من رو می‌خواد!

وقتی شوهرم به خاطر بچه، هووی من رو می‌خواد!

1. شوک اولیه و انکار

اولش فکر کردم شوخی می‌کنه. بعد فکر کردم حتماً یه مشکلی پیش اومده، شاید تحت فشاره. هر چیزی رو به این فکر کردن که جدیه ترجیح می‌دادم. باورم نمیشد مردی که سال‌ها باهاش زندگی کردم، حالا به خاطر بچه دار نشدن، بخواد زن دیگه ای بگیره. احساس می‌کردم یه کابوسه و هر لحظه ممکنه از خواب بپرم. تمام خاطرات خوبمون مثل یه فیلم از جلوی چشمام رد میشد و بیشتر عذابم می‌داد. فکر میکردم دارم اشتباه میشنوم، چند بار ازش خواستم حرفشو تکرار کنه، انگار با تکرارش واقعیت تغییر میکرد. انگار همه چیز یهو بی‌معنی شده بود. نمی‌تونستم تصور کنم زندگی بدون من برای اون ممکنه.

2. خشم و عصبانیت

بعد از انکار، نوبت خشم رسید. خشم از شوهرم، از خودم، از تقدیر. چرا من؟ چرا باید این اتفاق برای من بیفته؟حس می‌کردم به من خیانت شده، حتی اگر خیانت جنسی در کار نباشه. فریاد می‌زدم، گریه می‌کردم، وسایل رو می‌شکستم. نمی‌تونستم خشمم رو کنترل کنم. به خودم می‌گفتم من چه کم گذاشتم که حالا اینجوری داره باهام رفتار میکنه؟تمام عشق و علاقه‌ای که بهش داشتم، تبدیل به نفرت شده بود. دلم می‌خواست یه جوری تلافی کنم، یه جوری دردشو در بیارم.

3. غم و اندوه

وقتی خشمم فروکش کرد، غم سنگینی روی دلم نشست. غم از دست دادن شوهرم، غم از دست دادن آینده‌ای که با هم ساخته بودیم. دیگه امیدی به زندگی نداشتم. احساس می‌کردم ته خط رسیده‌ام. فقط گریه می‌کردم و دلم می‌خواست بمیرم. دنیا برام سیاه و سفید شده بود و هیچ چیز دیگه ای خوشحالم نمی‌کرد. به خودم می‌گفتم دیگه هیچ وقت نمی‌تونم خوشبخت بشم. احساس می‌کردم تنها و بی‌پناه رها شده‌ام. هر لحظه منتظر بودم که این درد تموم بشه، اما می‌دونستم که تازه شروع ماجراست.

4. تلاش برای مذاکره و سازش

سعی کردم با شوهرم صحبت کنم، التماسش کردم، خواهش کردم که منصرف بشه. بهش گفتم حاضرم هر کاری بکنم، حتی اگه لازم باشه از درمان‌های ناباروری استفاده کنم. قول دادم که بهترین همسر دنیا براش باشم، فقط خواهش کردم که زن دیگه ای نگیره. پیشنهاد دادم که بچه از پرورشگاه بیاریم، یا از روش‌های اهدای جنین استفاده کنیم. حاضر بودم همه چیزمو بدم، فقط زندگیم خراب نشه. اما اون تصمیمش رو گرفته بود و هیچ جوره حاضر به کوتاه اومدن نبود. احساس می‌کردم دارم با دیوار حرف می‌زنم.

5. احساس تحقیر و بی‌ارزشی

وقتی دیدم شوهرم به هیچ وجه حاضر نیست از تصمیمش برگرده، احساس تحقیر و بی‌ارزشی کردم. انگار منو به چشم یه وسیله می‌دید که دیگه کارایی نداره و باید یه وسیله جدید جایگزینش بشه. احساس می‌کردم دیگه هیچ ارزشی براش ندارم. به خودم می‌گفتم مگه من چه ایرادی دارم که باید یه زن دیگه وارد زندگیم بشه؟اعتماد به نفسم به شدت پایین اومده بود و احساس می‌کردم دیگه هیچ کس منو دوست نداره. تصور اینکه شوهرم با زن دیگه ای باشه، عذابم می‌داد. حس میکردم غرورم له شده.

6. دودلی و سردرگمی

نمیدونستم چه تصمیمی باید بگیرم. بمونم و با یه هوو زندگی کنم یا جدا بشم و یه زندگی جدید رو شروع کنم؟هر دو راه برام سخت و دردناک بود. از یه طرف دلم نمیخواست شوهرمو از دست بدم، از طرف دیگه نمی‌تونستم تصور کنم با یه زن دیگه تو یه خونه زندگی کنم. به هر دری میزدم تا راه حلی پیدا کنم، اما هیچ راهی به نظرم نمی‌رسید. احساس می‌کردم تو یه برزخ گیر افتاده‌ام. تصمیم گیری برام خیلی سخت شده بود. نمی دونستم کدوم راه کمترین آسیب رو به من میزنه.

7. کمک گرفتن از دیگران

با خانواده‌ام، دوستام و مشاور صحبت کردم. هر کسی یه چیزی می‌گفت. بعضی‌ها می‌گفتن طلاق بگیر، بعضی‌ها می‌گفتن بمون و زندگیتو حفظ کن. مشاور بهم گفت باید روی خودم کار کنم و اعتماد به نفسمو بالا ببرم. خانواده ام میگفتند نباید اجازه بدم این اتفاق بیفته. دوستام میگفتند شوهرت ارزش این همه ناراحتی رو نداره. حرف‌های همه گیجم می‌کرد و تصمیم‌گیری رو برام سخت‌تر می‌کرد.

8. بررسی قوانین و حقوق

با یه وکیل صحبت کردم تا از حقوقم مطلع بشم. می‌خواستم بدونم در صورت طلاق چه حقوقی دارم. وکیل بهم گفت با توجه به شرایط، می‌تونم مهریه‌ام رو بگیرم و نفقه و اجرت المثل هم بهم تعلق می‌گیره. همچنین گفت می‌تونم حضانت بچه رو هم بگیرم، اگر صلاحیتش رو داشته باشم. اطلاع از حقوقم یه کم بهم آرامش داد. احساس می‌کردم حداقل می‌تونم از خودم دفاع کنم. دانستن اینکه از نظر قانونی تنها نیستم، یه کم قوت قلب بهم داد. اما باز هم دلم نمی‌خواست کار به اینجا بکشه.

9. ترس از آینده

از آینده‌ای که در انتظارم بود می‌ترسیدم. ترس از تنهایی، ترس از قضاوت مردم، ترس از اینکه دیگه نتونم یه زندگی خوب داشته باشم. به خودم می‌گفتم اگه طلاق بگیرم، دیگه کی منو می‌گیره؟می‌ترسیدم دیگه نتونم کسی رو دوست داشته باشم و همیشه تنها بمونم. فکر کردن به آینده بدون شوهرم برام غیرقابل تصور بود. می‌ترسیدم از اینکه مجبور بشم یه زندگی سخت و پر از چالش رو شروع کنم. از اینکه مجبور بشم دوباره از صفر شروع کنم، وحشت داشتم. آینده برام مثل یه تونل تاریک بود که هیچ نوری توش دیده نمیشد.

10. تلاش برای درک شوهر

سعی کردم بفهمم چرا شوهرم اینقدر اصرار داره که زن دیگه ای بگیره. آیا واقعاً فقط به فکر بچه است؟شاید اون هم تحت فشاره و نمی‌دونه چیکار کنه. شاید فکر میکنه که بچه می‌تونه زندگیشو کامل کنه. شاید از حرف و حدیث مردم خسته شده. سعی کردم خودمو جای اون بذارم و از دید اون به قضیه نگاه کنم. شاید با درک کردنش می‌تونستم راه حلی پیدا کنم. اما باز هم نتونستم با تصمیمش کنار بیام.

11. حسادت و رقابت

وقتی فهمیدم زنی که شوهرم میخواد باهاش ازدواج کنه کیه، حسادت وجودمو فرا گرفت. احساس می‌کردم دارم باهاش رقابت می‌کنم. ازدواج -مهارت رابطه زناشویی-عشق - روابط عاطفیسعی می‌کردم از اون بهتر باشم، بیشتر به خودم برسم، بیشتر به شوهرم توجه کنم. می‌خواستم بهش ثابت کنم که من بهتر از اونم. اما این رقابت فقط منو خسته تر می‌کرد. احساس می‌کردم دارم یه بازی رو می‌بازم. حسادت مثل یه آتیش درونم زبانه می‌کشید. نمی‌تونستم تحمل کنم که شوهرم به زن دیگه ای فکر کنه.

12. احساس گناه

گاهی اوقات احساس گناه می‌کردم. شاید من مقصر بودم که نتونستم برای شوهرم بچه دار بشم. شاید اگه بیشتر تلاش می‌کردم، این اتفاق نمی‌افتاد. شاید من لیاقت اینو نداشتم که مادر بشم. این احساس گناه منو بیشتر عذاب می‌داد. به خودم می‌گفتم اگه من یه زن کامل بودم، شوهرم هیچ وقت به فکر ازدواج مجدد نمی‌افتاد. این حس باعث می‌شد اعتماد به نفسم بیشتر از قبل پایین بیاد. احساس می‌کردم مسئول بدبختی خودم هستم.

13. تغییر رفتار شوهر

بعد از اینکه شوهرم تصمیمشو گرفت، رفتارش با من عوض شد. دیگه مثل قبل بهم توجه نمی‌کرد. انگار دیگه برام ارزشی قائل نبود. سرد و بی احساس شده بود. این تغییر رفتار منو بیشتر آزار می‌داد. احساس می‌کردم دیگه تو خونم غریبه‌ام. دیگه خبری از محبت و مهربونی‌های قبل نبود. حس می‌کردم داره ازم دور میشه.

14. واکنش خانواده شوهر

خانواده شوهرم هم از این موضوع ناراحت بودن، اما به ظاهر از شوهرم حمایت می‌کردن. می‌گفتن باید حق رو بهش داد، چون حق داره بچه داشته باشه. بعضی از اونها سعی می‌کردن منو دلداری بدن، اما می‌دونستم که ته دلشون از شوهرم حمایت می‌کنن. این واکنش‌ها منو بیشتر ناامید می‌کرد. احساس می‌کردم هیچ کس طرف من نیست. فکر میکردم اگه من جای اونها بودم، از عروسم حمایت می‌کردم. اما ظاهراً خون از آب غلیظ تره.

15. تلاش برای حفظ ظاهر

سعی می‌کردم جلوی دیگران خودمو قوی نشون بدم و وانمود کنم که هیچ اتفاقی نیفتاده. نمی‌خواستم کسی بفهمه که چقدر دارم عذاب می‌کشم. اما این تلاش فقط منو خسته تر می‌کرد. دیگه انرژی برای تظاهر نداشتم. حس میکردم دارم نقش بازی میکنم. دلم میخواست یه جایی فریاد بزنم و همه دردهامو بیرون بریزم. اما مجبور بودم سکوت کنم و لبخند بزنم.

16. ناامیدی از آینده

هر روز که می‌گذشت، بیشتر از آینده ناامید می‌شدم. دیگه امیدی به بهتر شدن اوضاع نداشتم. احساس می‌کردم زندگیم داره از هم می‌پاشه. دیگه نمی‌تونستم با این شرایط کنار بیام. به خودم می‌گفتم دیگه هیچ وقت نمی‌تونم خوشبخت بشم. احساس می‌کردم زندگیم یه شکست بزرگ بوده. دیگه انگیزه‌ای برای ادامه دادن نداشتم. ناامیدی مثل یه سایه سنگین روی دلم افتاده بود.

17. بررسی راهکارهای جایگزین

با خودم فکر کردم شاید راهکارهای جایگزینی هم وجود داشته باشه. شاید بتونم با این شرایط کنار بیام. شاید بتونم شوهرم رو متقاعد کنم که زن دیگه ای نگیره. شاید بتونم یه زندگی جدید رو شروع کنم. اما هیچ راه حلی به نظرم نمی‌رسید. احساس می‌کردم تو یه بن بست گیر افتاده‌ام. تمام درها به روم بسته شده بود. هیچ امیدی به آینده نداشتم.

18. تصمیم به جدایی

بعد از مدت‌ها فکر کردن، به این نتیجه رسیدم که جدایی بهترین راه حله. دیگه نمی‌تونستم با این شرایط کنار بیام. نمی‌خواستم با یه هوو زندگی کنم. می‌خواستم یه زندگی جدید رو شروع کنم. تصمیم سختی بود، اما چاره‌ای نداشتم. با وجود تمام سختی‌ها، تصمیم گرفتم طلاق بگیرم. می‌دونستم که این جدایی درد زیادی داره، اما بهتر از این بود که یه عمر با عذاب وجدان زندگی کنم. تصمیم گرفتم به خودم و زندگیم احترام بذارم.

19. اعلام تصمیم به شوهر

به شوهرم گفتم که می‌خوام جدا بشم. اون خیلی تعجب کرد و سعی کرد منو منصرف کنه. گفت که منو دوست داره و نمی‌خواد منو از دست بده. اما من دیگه تصمیممو گرفته بودم. بهش گفتم که دیگه نمی‌تونم با این شرایط کنار بیام. اون خیلی ناراحت شد و گفت که من دارم اشتباه بزرگی می‌کنم. اما من بهش گفتم که این بهترین تصمیمیه که می‌تونم بگیرم. اعلام جدایی برای هر دومون سخت بود.

20. آغاز مراحل طلاق

مراحل طلاق رو شروع کردیم. وکیل گرفتم و مدارک لازم رو جمع آوری کردم. این مراحل خیلی طولانی و خسته کننده بود. هر روز باید با شوهرم روبرو می‌شدم و این خیلی برام سخت بود. اما سعی می‌کردم قوی باشم و به هدفم برسم. مراحل قانونی طلاق خیلی زمان‌بر و پر از استرس بود. هر بار که با شوهرم ملاقات می‌کردم، قلبم به درد می‌اومد. اما مصمم بودم که این راه رو تا آخرش برم.

21. حمایت خانواده و دوستان

خانواده و دوستام تو این مدت خیلی بهم کمک کردن. بهم دلداری می‌دادن و ازم حمایت می‌کردن. بدون اونها نمی‌تونستم این دوران سخت رو پشت سر بذارم. حضورشون باعث می‌شد احساس تنهایی نکنم. دوستام همیشه کنارم بودن و بهم انرژی می‌دادن. خانواده‌ام با تمام وجود ازم حمایت می‌کردن و بهم آرامش می‌دادن. حمایت اونها باعث شد قوی‌تر بشم و راحت‌تر با مشکلات روبرو بشم. قدردان محبت و همراهیشون بودم.

22. بازسازی اعتماد به نفس

بعد از جدایی، سعی کردم اعتماد به نفسم رو بازسازی کنم. به خودم رسیدم، ورزش کردم، با دوستام بیرون رفتم و سعی کردم از زندگی لذت ببرم. کم کم احساس کردم که دوباره دارم خودمو پیدا می‌کنم. به خودم گفتم که لایق یه زندگی بهترم. سعی کردم گذشته رو فراموش کنم و به آینده فکر کنم. به خودم قول دادم که دیگه اجازه ندم کسی منو تحقیر کنه. تصمیم گرفتم یه زن قوی و مستقل باشم. بازسازی اعتماد به نفس زمان برد، اما ارزشش رو داشت.

23. شروع یک زندگی جدید

بعد از طلاق، یه زندگی جدید رو شروع کردم. یه خونه جدید خریدم، یه کار جدید پیدا کردم و سعی کردم با آدم‌های جدید آشنا بشم. زندگی سختی بود، اما من مصمم بودم که موفق بشم. به خودم ثابت کردم که می‌تونم بدون شوهرم هم خوشبخت باشم. کم کم احساس کردم که دوباره دارم زندگی رو تجربه می‌کنم. یه زندگی پر از چالش و هیجان رو شروع کردم. دیگه از آینده نمی‌ترسیدم. تصمیم گرفته بودم که بهترین زندگی رو برای خودم بسازم.

24. پذیرش واقعیت

بالاخره تونستم واقعیت رو بپذیرم. پذیرفتم که شوهرم دیگه مال من نیست و باید یه زندگی جدید رو شروع کنم. پذیرفتم که طلاق یه شکست نیست، بلکه یه فرصته برای شروع دوباره. پذیرفتم که لایق یه زندگی شاد و موفق هستم. پذیرش واقعیت بهم آرامش داد. دیگه از گذشته ناراحت نبودم. به آینده امیدوار بودم. تصمیم گرفتم از زندگیم لذت ببرم.

25. درس‌هایی که آموختم

این تجربه سخت به من درس‌های زیادی آموخت. آموختم که به خودم تکیه کنم، قوی باشم و هرگز امیدمو از دست ندم. آموختم که زندگی همیشه اونجوری که ما می‌خوایم پیش نمیره و باید با مشکلات روبرو بشیم. آموختم که هیچ کس جز خودم نمی‌تونه زندگیمو تغییر بده. این تجربه منو قوی‌تر کرد و بهم یاد داد که چطور از خودم مراقبت کنم. فهمیدم که زندگی ارزش اینو داره که براش بجنگم. یاد گرفتم که چطور خودمو دوست داشته باشم. و مهم تر از همه، یاد گرفتم که هیچ وقت امیدمو از دست ندم.

نمایش بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا